آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

تولد یکسالگی

یک سال گذشت و چقدر زود مثل نسیمی که می وزه و میره 1 سال از عمر آرشیدای نازمون سپری شد. غنچه زیبای زندگی ما همچنان با طراوت به باغچه زندگیمون زیبایی و لذت می بخشید. در تدارک جشن یکسالگی دخترم هستیم، تمام مقدمات رو آماده کردیم دوست دارم اولین سال زندگی دخترمون در دفتر خاطرات کودکیش خوش ثبت بشه و شب خاطره انگیزی رو برای هممون رقم بزنه . خونه رو با کمک عمه بهناز و عمو رضا تزیین کردیم و سفارش کیک و صندلی رو هم از قبل داده بودم و میهمانها رو هم دعوت کردم. هم  جنین عکاس گرفته بودم تا از این شب قشنگ عکس های قشنگ هم بگیره و تمامی لحظات تولدت رو با زیبایی رنگ خاطره بده . مقداری هم گیفت برای بچه ها گرفته بودم جعبه هایی که توش یه عئدد قاب عکس...
17 مرداد 1393

بالا خره آرشیدا راه افتاد

امروز آرشیدا در آستانه یک سالگی به سر می بره و تونست با تمرین چند قدمی برداره البته زود خسته می شد و خودش مینداخت زمین  فکر کنم تا روز تولدش که 10 روز دیگست خوب راه بره. اولین قدمهای دخترم برای من و باباش خیلی خوشحال کنندست.از طرفی وقتی راه میفتاد شیطنتش هم بیشتر می شد و دیگه بیشتر باید مراقب میبودیم تا اتفاقی نیفته. افعال نکن و دست نزن - ننداز و پرت نکن همه افعال منفی هستند که نباید بکار می بردیم چون کودک تا دو سال معنی افعال منفی رو متوجه نمی شه و تمامی این افعال رو مثبت قلمداد می کنه سعی می کردم اگه آرشیدا سمت چیز خطر ناکی می رفت حواسش رو پرت کنم چون به محض اینکه می گفتم پرت نکن با تمام قدرت اونو پرت می کرد.آرشیدا خوب غذ...
9 مرداد 1393

11 ماهگی

امروز 24 تیر ماه و آرشیدا 11 ماهگی رو به پایان رسونده و وارد 12 ماهگی شد این دوران برای من به عنوان یک مادر مثل برق گذشت به قول عمه فاطمه دختر شب بزرگ می شه و تو بزرگ شدنش رو نمی بینی و تا چشم بهم می زنی می بینی دخترت قد کشیده و رشد کرده. احساس می کنم که 9 ماه اول زندگی دخترم برای من بهتر سپری شد چون در خونه بودم و شبانه روز رو با آرشیدای گلم می گذروندم و تمام وقتم رو صرف بزرگ کردن و نگهداری از آرشیدا می شد اما بعد از 9 ماهگی که سرکار رفتم فقط عصر ها رو با دخترم می گذروندم و البته سعی می کردم کمبود صبح رو براش جبران کنم ولی باز هم راضیم نمی کرد .آرشیدا دختر زرنگ و با هوشیه و هر چیزی رو که یکبار بهش یاد می دی زود می گیره و انجام م...
16 تير 1393

10 ماهگی

وزن: 5/9 کیلو گرم  - قد: 73 سانتی متر. 300 گرم به نسبت ماه یش کم کرده بودی که به خاطر مریض شدنت بود و چون دندونهای  بالا  رو در آورده بودی هم غذا کم می خوردی و هم تب داشتی مثل مروارید دندونهات می درخشید البته من چون بهت ویتامین می دادم زود به بهبودی می رسیدی و حالت خوب می شد البته قدت هم به نسبت سنت 1 سانتی متر کم بود که با خوردن همین ویتا مین ها خدا رو شکر جبران شد این اولین باری بود که اینجوری مریض می شدی و من که تجربه نداشتم خیلی از ناراحتی تو ناراحت می شدم .اما خدا رو شکر زود خوب شدی و مثل قبل شیطونیات شروع کردی. نسبت به همه چیز کنجکاو بودی و هر روز درهای کابینت رو باز می کردی و می بستی و هر چیزی که توشو...
25 خرداد 1393

سفر ده روزه با آرشیدا

رفتن به اداره، بچه داری و خانه داری حسابی خسته ام کرده بود البته دختر نازنینم حضور تو در زندگی ما پر از لذت و شادابی بود اما فشار کار اونهم بعد از 9 ماه مرخصی بسیار خسته کننده بود .هر روز صبح باید تو را می بردم خونه خاله مهین و بعد از ظهر هم میومدم دنبالت و این هم برای من خسته کننده بود و هم برای تو اما همه این سختیها ذره ای از لطف و محبت خاله مهین رو کم نمی کرد و من باز هم مدیون زحماتی که برای تو می کشه هستم. با بابایی تصمیم گرفتیمکه یه سفر دو ، سه روزه به یزد داشته باشیم آخه مامان صدیقه و عمه بهناز هم می رفتند می خواستیم هم خستگیمون در بره و هم سری به اقوام بابایی بزنیم به خصوص بابا حسن که بی صبرانه منتظر دیدنت بود. این اولین سفرت به یزد ...
15 خرداد 1393

9 ماهگی

  وزن: 800/9 کیلو گرم قد: 68 سانتی متر کارهایی که در این سن انجام می دادم:چهار دست و پا راه می رفت و میز و مبل و لبه هایش را می گرفت و بلند می شد و چند قدمی هم راه می رفت – چون هنوز قدرت تکلم نداشت جیغ می کشید و با جیغ زدن منظور و خواسته اش رو مطرح می کرد – دستش رو به نشانه خداحافظی تکان می داد و اولین باری که بای بای کرد همین سن بود – کلاغ پر بازی می کرد و لی لی حوضک – قاشق غذا خوری را برای اولین با ر در دستش نگه می داشت و گاهی توی دهان من می گذاشت و بهم غذا می دادو بعد سرش رو تکان می داد و می گفت به به  این یکی از کارهای با مزه و خنده دارم بود – خیلی خوش اخلاق و خوش رو هست و بسیار بازیگ...
15 ارديبهشت 1393

اولین روز کاری من و مامان

اولین روز کاری مامان بعد از 9 ماه مرخصی آغاز شد خیلی دلهره داشتم از بابت نگهداری آرشیدا تا الان بیشتر از 3 ساعت از هم دور نبودیم و بدتر از  همه اینکه خیلی بهم وابسته بودیم و آرشیدا چون هنوز شیر خودم رو می خورد خیلی به سینم وابسته بود و موقع خوابیدن باید حما شیر می خورد. ساعت کاریم از 8 صبح بود تا 4 بعد از ظهر و یکساعت فرجه برای شیر دادن داشتم که سعی می کردم اون 1 سشاعت را صبح ها استفاده کنم چون آرشیدای نازم تو این 9 ماه ادت کرده بود تا ساعت 10 صبح می خوابید و اصلا دلم نمیومد که از خواب ناز بیدارش کنم .خاله مهین قبول کرده بود که کوچولوی نازم رو نگه داره. سارا و مهسا خیلی آرشیدا رو دوست داشتند و از زمان تولد خیلی میومدن پیشش و با روحیات و...
13 ارديبهشت 1393

دل نوشته های یک مادر

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و تو هر روز بزرگ و بزرگتر می شدی ومن گذر زمان رئ احساس نمی کردم هر وقت به صورت معصوم تو نگاه می کردم چهره خدا رو می دیدم و تازه می فهمم که منظور از وجه الله یعنی چه و با خودم زیر لب به خدا تبریک می گفتم بابت آفرینش چنین موجوده زیبا و با هوشی . کوچولوی ناز مامان تو ذره ای جدا شده از وجود خدایی که قراره در دامان من و بابا پرورش پیدا کنی و من امیوارم بتونم بعنوان یک مادر به رشد و تعالی تو در این دنیای فانی مثمر ثمر باشم و وظیفه مادریم را ه نحو احسن انجام دهم .به قول عمو جلال تو وقتی مادر می شی دینت رو به پدر و مادرت ادا کردی و نسبت به پدر و مادرت حقی به گردنت نیست چرا؟ چون این قانون طبیعته که زحماتی رو که پدرا...
25 فروردين 1393