آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

هشت ماهگی

14 فروردین آرشیدا 8 ماهش تموم شد و وارد ماه 9 شد تازه تونسته بود سینه خیز بره و برای برداشتن اشیاء از روی زمین اینقدر خودش رو زمین می کشید تا بتونه اون چیز رو برداره و چقدر خوشحال می شد که این کارو می کرد انگار اورست فتح کرده بود وزن و قدش نرمال بود و قتی برای چکاپ ماهیانه بردمش پیش مقدادی دکتر اینو بهم گفت وزنش:5/800 و قدش65 سانتی متر. دور سر و سینه هم طبیعی و نرمال بود خدا رو شکر. آرشیدا کوچولو از همین ماه رقصیدن و تکان دادن دستهایش را یاد گرفته بود و تا موزیک پخش می شد شروع می کرد به رقصیدن و خیلی قشنگ و ریتمیک دستها و پنجه هاش رو تکون میداد همه عاشق رقص قشنگت بودن مخصوصا وقتی النگو توی دستهات بود گوله نمک بودی دختر نازم .با روروئک خیلی...
17 فروردين 1393

نوروز 93 با آرشیدا کوچولو

نوروز امسال رنگ و بوی بهتری داشت چون خانواده دو نفره ما 3 نفره شده بود و این اولین بهار عمر دختر قشنگمون بود که به شادی جشن گرفتیم. دید و بازدید رفتیم ، سفر رفتیم و چه لحظات خوشی رو کنار هم در تعطیلات عید گذروندیم . عکس هارو برات میذارم که بعدا بزرگ شدی از دیدنش لذت ببری. ...
5 فروردين 1393

اولین عروسی

امشب عروسی مهسا دختر عمه بابا حساممه و من تیپ زدم و به همراه مامان و بابا با کلی ناز و عشوه میریم عروسی این اولین عروسی عمرمه که میرم و حسابی هم بهم خوش می گذره و بیشتر فامیلهای پدریم تو این عروسی می بینم.عکسم ببینین چقدر خوش تیپم. اینم من و مامانی و بابایی در شب عروسی. ...
26 اسفند 1392

تولد آراد

آراد کوچولو اول فروردین به دنیا اومده بود ولی چون روز اول عید معمولا همه گرم دید و بازدید بودند و لحظه سال تحویل بود عمه بهناز تولد آراد رو 15 روز زودتر گرفت من امروز 7 ماهه می شدم و جشن تولد یکسالگی آراد مصادف شده بود با 7 ماهگی بنده. خیلی بهم خوش گذشت و کلی من و آراد رقصیدیم و بادکنک بازی کردیم با هم شمع فوت کردیم و سرمون هم کلاه گذاشتند چه کلاه بزرگ و قشنگی. عکس هاش براتون می ذارم تا حالش ببرین.   ...
25 اسفند 1392

جشن دندونی

آرشیدا چند روزی بود که بی قراری می کرد و لثه هاش هم متورم و سفت شده بود و دندون بالاش یه سفیدی زده بود قاشق که زدم دیدم تق صدا داد خوشحال شدم از اینکه دخترم اولین دندونش در حال در اومدنهگاهی سرش داغ می شد و گاهی هم بی قراری می کردو آب دهانش خیلی می ریخت و حتی ژاهای دختر کوچولوی ما هم کلی سوخته بود . طبق یک سنت قدیمی می گفتند باید آش دندونی بپزی تا دندون راحتتر و بی درد تر در بیاد. من چون همیشه عاشق جشن و شادی بودم تصمیم گرفتم به مناسبت این روز قشنگ یه جشن دندونی ترتیب بدم تا همیشه در خاطره ها بمونه و از همه مهمتر خاطره قشنگی بشه برای آرشیدا کوچولو که وقتی بزرگ شد و عکس های اونروز رو دید لبخند به روی لبای قشنگش نقش ببنده . جشن دندونی ج...
20 اسفند 1392

6 ماهگی و اولین بارش برف عمرم

از شب قبل دو برابر وزنت بهت استامینوفن دادم تا فردا که برای واکسن می ریم دختر گلم اذیت نشه . از شب قبل برف سنگینی در حال باریدن بود و من از مامان صدیقه خواستم تا بیاد پیشمون تا فردا با هم بریم و تنها نباشیم. صبح که آماده شدیم برای رفتن بابایی ما رو می برد این اولین برف زندگیت بود عزیز دلم و تو با تعجب به دونه های برف که می بارید نگاه می کردی تا بابایی ماشین از پارکینگ بیاره بیرون با مامان صدیقه و تو رفتیم تو حیاط تا چند تایی عکس یادگاری توی برف ازت بگیرم تا اولیین روز سفید زندگیت رنگ خاطره به خودش بگیره. امیدوارم بختت هم مثل امروز سفید و زیبا باشه. عکس تو با مامان صدیقه در حیاط خونمون. امشب جشن عقد...
17 بهمن 1392

رفتن مامان ماتی

امشب 22 دیماه بود و مامان بعد از 6 ماه دوباره بر می گشت آمریکا غصه دار بودم به این فکر می کردم که اگه مامان بره من از پس بزرگ کردن آرشیدا به خوبی بر نمیام آخه در طول این مدتی که مامان ایران بود بیشتر کارهای دخترم به عهده مامان بود و کارهای خونه هم با کمک هم انجام می دادیم خیلی دست تنها می شدم و برای منی که از بچه داری هیچی نمی دونستم سخت بود بخوام به تنهایی همه کارهای خونه و دختر نازم انجام بدم البته بابایی کنارم بود ولی اونهم مثل من چیزی از بچه داری و بزرگ کردن کودک نمی دونست به هر حال باید با این وضع  کنار میومدم غیر از خودم آرشیدا هم به ماتی خیلی عادت داشت و نبودن اون آرشیدا رو هم کلافه می کرد با همه این اوصاف برای مادر گلم آرزوی سل...
22 دی 1392

5 ماهگی

آرشیدای کوچولوی ما امروز 5 ماهه شد و چقدر برای من به عنوان مادر زود گذشت خدا رو شکر دلبندم تا کنون سالم و آروم بود و به اضافه شیر خودم حریر بادوم رو هم بهش میدادم و هم چنین لعاب برنج خیلی خوب رشد کرده و همه چیزش طبیعی بود دیگه دستها و پاهاش رو تکون می داد و صدایی شبیه جیغ به زبان می آورد در گفتن کلمه ق هم بسیار مهارت داشتو خوب تلفظش میکرد عاشق ماشین سواری بود و بیرون از خونه رو خیلی دوست داشت و دیگه هم منو خوب می شناخت و هم بابا حسام رو و مخصوصا با دیدن حسام خیلی ذوق می کرد و دست و پا می زد و مچنان با مامان ماتی رابطه خوبی داشت و ساعتها با هم بازی می کردند به خصوص این چند روز مانده به رفتن مامام که وقت بیشتری ماتی و آرشیدا با هم می ذاشتند و...
15 دی 1392