6 ماهگی و اولین بارش برف عمرم
از شب قبل دو برابر وزنت بهت استامینوفن دادم تا فردا که برای واکسن می ریم دختر گلم اذیت نشه . از شب قبل برف سنگینی در حال باریدن بود و من از مامان صدیقه خواستم تا بیاد پیشمون تا فردا با هم بریم و تنها نباشیم. صبح که آماده شدیم برای رفتن بابایی ما رو می برد این اولین برف زندگیت بود عزیز دلم و تو با تعجب به دونه های برف که می بارید نگاه می کردی تا بابایی ماشین از پارکینگ بیاره بیرون با مامان صدیقه و تو رفتیم تو حیاط تا چند تایی عکس یادگاری توی برف ازت بگیرم تا اولیین روز سفید زندگیت رنگ خاطره به خودش بگیره. امیدوارم بختت هم مثل امروز سفید و زیبا باشه.
عکس تو با مامان صدیقه در حیاط خونمون.
امشب جشن عقدهادی با مهنوش بود و منو بابایی چون تو تب کرده بودی و مراسم عقد هم در کرج برگذار می شدو راه دور بود نرفتیم و خونه موندیم آخه عزیز دلم تو برای ما از هر چیزی واجب تر بودی.