آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

سفر ده روزه با آرشیدا

1393/3/15 14:14
نویسنده : شیدا و حسام
202 بازدید
اشتراک گذاری

رفتن به اداره، بچه داری و خانه داری حسابی خسته ام کرده بود البته دختر نازنینم حضور تو در زندگی ما پر از لذت و شادابی بود اما فشار کار اونهم بعد از 9 ماه مرخصی بسیار خسته کننده بود .هر روز صبح باید تو را می بردم خونه خاله مهین و بعد از ظهر هم میومدم دنبالت و این هم برای من خسته کننده بود و هم برای تو اما همه این سختیها ذره ای از لطف و محبت خاله مهین رو کم نمی کرد و من باز هم مدیون زحماتی که برای تو می کشه هستم. با بابایی تصمیم گرفتیمکه یه سفر دو ، سه روزه به یزد داشته باشیم آخه مامان صدیقه و عمه بهناز هم می رفتند می خواستیم هم خستگیمون در بره و هم سری به اقوام بابایی بزنیم به خصوص بابا حسن که بی صبرانه منتظر دیدنت بود. این اولین سفرت به یزد بود و ما در منزل خاله خدیجه مثل همیشه اقامت داشتیم و اونجا به تو خیلی در کنار آراد و سهیل خوش می گذشت و حسابی سرت با  بابا حسن گرم می شد. انصافا هم بابا حسن همبازی خوبی برات شده بود و به خوبی ازت نگهداری می کرد . خاله خدیجه هم (خاله بابایی) مثل همیشه از هیچی برای ما کم نذاشت و کاری کرد که به ما خیلی خوش بگذره. قرار بود دو، سه روزه برگردیم تهران چون من مرخصی نداشتم ولی اینقدر بهمون خوش گذشت که یکدفعه تصمیم گرفتیم بمونیم و علی رغم اینکه بارهامون رو جمع کرده بودیم و از دروازه شهر یزد هم بیرون رفته بودیم ولی یدفعه دور زدیم و برگشتیم و تصمیم گرفتیم با خاله خدیجه و بهناز و مامان صدیقه بریم شیراز آن شب رو هم  یزد موندیم و روز بعدش صبح زود آماده رفتن شدیم.

وقتی با بابا حسن در حال بازی بودی.

ننه یزدی

مسابقه زور آزمایی بین من و آراد با داوری سهیل که بازی با برد آرشیدا به پایان رسیدو مکان مسابقه استان یزد می باشد.

این هم استراحتی لذت بخش بعد از نبردی سنگین

من و آراد به همراه مامان صدیقه و بابا حسن تیپ زدیم داریم میریم مهمونی

 

تا شیراز 6 ساعتی راه بود ولی چون با هم بودیم دوری راه رو حس نکردیم و خیلی خسته نشدیم در شیراز منزل خاله منیژه مستقر شدیم و همه خاله های بابایی جمع می شدند دور هم و این شلوغی برای تو خوب بود و از بدو تولد تو دوست داشتی در شلوغی و جمع باشی و با همه بچه ها بازی می کردی و خیلی لذت می بردی و من هم از اینکه تو دورت شلوغه و خوشحالی لذت می بردم . همه اقوام بابایی رو دیدی و شیراز رو با هم تا حدودی که برات خسته کننده نباشه گشتیم و سفر سه روزمون 10 روز طول کشید و بالاخره جمعه 23 خرداد برگشتیم تهران چون مامانی دیگه باید می رفت سرکار و مرخصی نداشت. اما عزیز دلم به محض رسیدن به تهران مریض شدی و حسابی تب کردی و بی حال شدی. با بابایی بردیمت دکتر و معلوم شد در سفر ویروسی وارد بدنت شده که 5 روز طول می کشه تا خوب شی یک سری دارو برات تجویز کرد که ظرف دو روز خوب شدی و دوباره مثل روز اول سرحال و شاد آماده برای شیطونی شدی. امیدوارم دختر گلم همیشه شاد و سرحال باشی. وقتی مریض می شی خیلی دلم می گیره و مامانی دوست داره به جای اشک همیشه توی چشمات هم خنده باشه.

من و مامانی در راه شیراز

عکس دختر گلم در شیرازبا لباس محلی شیرازی

پارکی در شیراز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)