آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

21 ماهگی واولین سفر جزیره کیش

 21 ماهم تمام شد و وارد 22 ماهگی شدم و مصادف بود با سفر کیش که اولین سفرم بود و هم چنین اولین باری بود که سوار هواپیما می شدم و به هتل می رفتم درسته که هوا این وقت سال اینجا گرمه ولی برای من که اهل آب بازی و تفریحات آبی هستم و ماشین سواری و دویدن در فضای بزرگ و آزاد خیلی هم دلچسب و خوب هست و هر روز من به بازی و تفریح کنار بابایی و مامانی در سفر 3 روزه کیش گذشت خیلی بهمون خوش گذشت و از اینکه کم بود و زود گذشت دلمون گرفته بود امیدوارم مامانی و بابایی بازم منو بیارن کیش. هتل شایگان (کیش)  رستوران هتل در حال صبحانه خوردن رستوران شبهای کیش که کنسرت هم بود و چقدر به ما در این شب خوش گذشت   ...
20 ارديبهشت 1394

روز پدر

بابایی خوبم روزت مبارک می بوسمت و از خدا خواستم همیشه پیشم باشی ماچ ماچ .... مامانی خوبم من و آراد رو شبیه گربه کرد و بعدش همگی به افتخار این روز رفتیم پارک و یک شام خوشمزه نوش جان کردیم روزت مبارک ...
12 ارديبهشت 1394

20 ماهگی

دیگه حرف می زدم و هر روز کلمات بیشتری را به زبان میاوردم فکر کنم 50 کلمه می گفتم همه علایم و رشد جسمی و ذهنی من هم خوب بود و بسیار شیطون بودم تا جایی که به قول مامان شیدا دیواره راست رو بالا می رفتم . دوست داشتم همه چیز رو کشف کنم و خیلی کنجکاو بودم و علاقه مند بازی وقتی پارک می رفتم تاب سواری رو از سرسره بیشتر دوست داشتم و توپ بازی رو به عروسک بازی ترجیح می دادم و هر جا دو نفر یا چند نفر در حال بازی فوتبال بودند من می رفتم و توپشونو به زور بر میداشتم و بازیشون رو بهم می ریختم. وقتی بادکنک می دیدم دیوونه میشدم در مورد بستنی هم همینطور. دوست داشتم از بلندی بالا برم و اسباب بازیهام خراب کنم . مامانم رو دوست داشتم و حرفش گوش می دادم. یه ارگ کو...
5 ارديبهشت 1394

روز مادر

روز مادر امسال مصادف شد با رفتن ماتی و امشب ماتی بر می گشت آمریکا چقدر دلگیر بود امشب و مامانیم خیلی ناراحت بود و دلگیر ولی من هنوز کوچولو بودم و معنی رفتن رو نمی فهمیدم. مامانی می گه مسافر اومدن خوبی داره و رفتن بدی. من که سر در نمیارم ولی هر چی هست ماتی بره دلم براش تنگ می شه. مامانا خیلی خوبن کاش همیشه باشن. . مامانی خوبم روزت مبارک ...
20 فروردين 1394

نوروز 94 با آرشیدا

عید امسال اولین عیدی بود که ماتی کنارمون بود از وقتی ازدواج کرده بودم ماتی هر سال عید نوروز را در آمریکا و پیش دایی حمید بود و من و آرشیدا و بابایی امسال در کنار هفت سین و با ماتی نوروز رو جشن گرفتیم. من  خوش تیپ کنار سفره هفت سینی که با مامانی با هم درستش کردیم ...
11 فروردين 1394

19 ماهگی

از کارهایی که در این ماه انجام می دادم عبارتند از: مسواک زدن اونهم در حد حرفه ای - تلفن صحبت کردن هم صحبت می کردم و هم گوش می دادم به حرفهای طرفی که پشت تلفن بود. وزن:500 / 12و  قدم هم 80 این عکس من هست وقتی دارم مسواک میزنم در حال تلفن صحبت کردن فضولی کردن وقتی از حموم اومدم فرار کردم نذاشتم ماتی لباس تنم کنه آرشیدای گلم حسابی تغییر و تحول در رفتارش پیدا کرده بود و خیلی از کارهاش به سنش نمی خورد ، بعضی مسایل و صحبتها رو اینقدر قشنگ درک می کرد و می پذیرفت که احساس می کردم دارم با آدم بزرگ صحبت می کنم. از زمانی که ماتی به ایران آمده بود و از ارشیدا نگ...
15 اسفند 1393

18 ماهگی

روز چهار شنبه 15/11/93 من مرخصی گرفتم تا خودم به همراه ماتی و بابایی بریم برای زدن واکسن آرشیدا واکسن 18 ماهگیت بود دختر گلم و دیگه تموم می شد تا 6 سالگی و این واکسنت دردناکتر از قبلی ها بود و احتمال تب هم داشتی و من ااز تو بیشتر دلشوره داشتم و وقتی به تو واکسن زدن من بیشتر دردم گرفت ان سری از واکسنت چون یاد آوری دفعات قبل هست دوز بالاتری داره و احتمال سه روز تب و      بی قراری هست. خانه بهداشت اوین جایی بود که ما آرشیدا رو هر بار برای زدن واکسنهاش به آنجا        می بردیم و همونجا قد و وزن کودک رو هم اندازه می گرفتن و هر بار بچه های زیادی به اونجا میومدن و آرشیدا تا نوبتش بشه کلی با...
18 بهمن 1393

17 ماهگی

آرشیدا دختر واقعا خوبیه و من به داشتن چنین فرزندی افتخار می کنم و بارها و بارها از  خدا سپاسگذارم .آرشیدا در حین شیطنت های زیادی که داشت خیلی خرابکارهم بود و تمام کاغذ دیواریهای اتاق ما و خودش رو تا غفلت می کردی می کند و من از دستش تمام درهای کابینت رو کش بسته بودم و چیزهای خطرناک و شکستنی رو از دسترسش دور نگه داشته بودم تا حین شیطنی آسیبی به خودش نزنه . اما اینقدر کارهاش و حتی شیطنت هاش شیرین بود که آدم دلش نمیومد دعواش کنه و در اوج شیطنت و خرابکاری یه معصومیتی در چهرش بود که نمی تونستی دعواش کنی. دو ست نداشتن خیلی محدودش کنم و مدام امر و نهی بکنم که این کار و بکن و این کارو نکن چون به قول روانشناس آرشیدا محیط رو باید کنترل کرد نه خود...
21 دی 1393

16 ماهگی

آرشیدا یاد گرفته بود همه چیز رو قایم می کرد کنترلهای تلویزیون رو زیر مبل و میز قایم می کرد و چون بهش یاد داده بودم که هر آشغالی رو توی سطل آشغال بندازه هر چی که روی زمین می دید بر می داشت و می انداخت در سطل زباله حتی اگر با ارزش بود و من اگر چیزی گم می شد باید توی سطل دنبالش می گشتم . فکر کنم آرشیدا داشت دندون در میاورد چون سینش خیلی خس خس می کرد و پاهاش هم سوخته بود ، دوست داشت همش گاز بگیره و دست منو محکم می گرفت و می زد به دندوناش. آب بینیش هم خیلی میومد که اینها می شد گفت همه از علایم دندون در آوردن باشه. حجم کارم در اداره خیلی زیاد شده بود اما دوست نداشتم که کار زیادم مانع بشه تا برای آرشیدا وقت بذارم از اینرو کتابخانی رو کم کم براش ش...
15 آذر 1393