آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

6 ماهگی و اولین بارش برف عمرم

از شب قبل دو برابر وزنت بهت استامینوفن دادم تا فردا که برای واکسن می ریم دختر گلم اذیت نشه . از شب قبل برف سنگینی در حال باریدن بود و من از مامان صدیقه خواستم تا بیاد پیشمون تا فردا با هم بریم و تنها نباشیم. صبح که آماده شدیم برای رفتن بابایی ما رو می برد این اولین برف زندگیت بود عزیز دلم و تو با تعجب به دونه های برف که می بارید نگاه می کردی تا بابایی ماشین از پارکینگ بیاره بیرون با مامان صدیقه و تو رفتیم تو حیاط تا چند تایی عکس یادگاری توی برف ازت بگیرم تا اولیین روز سفید زندگیت رنگ خاطره به خودش بگیره. امیدوارم بختت هم مثل امروز سفید و زیبا باشه. عکس تو با مامان صدیقه در حیاط خونمون. امشب جشن عقد...
17 بهمن 1392

رفتن مامان ماتی

امشب 22 دیماه بود و مامان بعد از 6 ماه دوباره بر می گشت آمریکا غصه دار بودم به این فکر می کردم که اگه مامان بره من از پس بزرگ کردن آرشیدا به خوبی بر نمیام آخه در طول این مدتی که مامان ایران بود بیشتر کارهای دخترم به عهده مامان بود و کارهای خونه هم با کمک هم انجام می دادیم خیلی دست تنها می شدم و برای منی که از بچه داری هیچی نمی دونستم سخت بود بخوام به تنهایی همه کارهای خونه و دختر نازم انجام بدم البته بابایی کنارم بود ولی اونهم مثل من چیزی از بچه داری و بزرگ کردن کودک نمی دونست به هر حال باید با این وضع  کنار میومدم غیر از خودم آرشیدا هم به ماتی خیلی عادت داشت و نبودن اون آرشیدا رو هم کلافه می کرد با همه این اوصاف برای مادر گلم آرزوی سل...
22 دی 1392

5 ماهگی

آرشیدای کوچولوی ما امروز 5 ماهه شد و چقدر برای من به عنوان مادر زود گذشت خدا رو شکر دلبندم تا کنون سالم و آروم بود و به اضافه شیر خودم حریر بادوم رو هم بهش میدادم و هم چنین لعاب برنج خیلی خوب رشد کرده و همه چیزش طبیعی بود دیگه دستها و پاهاش رو تکون می داد و صدایی شبیه جیغ به زبان می آورد در گفتن کلمه ق هم بسیار مهارت داشتو خوب تلفظش میکرد عاشق ماشین سواری بود و بیرون از خونه رو خیلی دوست داشت و دیگه هم منو خوب می شناخت و هم بابا حسام رو و مخصوصا با دیدن حسام خیلی ذوق می کرد و دست و پا می زد و مچنان با مامان ماتی رابطه خوبی داشت و ساعتها با هم بازی می کردند به خصوص این چند روز مانده به رفتن مامام که وقت بیشتری ماتی و آرشیدا با هم می ذاشتند و...
15 دی 1392

یک شب رستوران با خاله یلدا

دو سه شب مونده به برگ خاله یلدا مامان ماتی هممون رو دعوت کرد رستوران در ابتدا تو همه چی رو با دقت نگاه می کردی و مکان برات تازگی داشت هوا خیلی سرد بود و مامانی کلی پوشونده بودمت منو رو که آوردن با دقت نگاه می کردی انگار می فهمیدی منو و توش چیزی نوشتن.بعد از کلی فضولی خوابت برد و اجازه دادی مامان با خیال راحت شامش بخوره. ...
6 دی 1392

چهار ماهگی

واکسن هپاتیت ب و فلج اطفال و سه گانه نوبت دوم رو امروز باید میزدیم چهار ماهت تموم شده بود با مامان ماتی و بابایی بردیمت خانه بهداشت اوین چون درمانگاه ماهان که نزدیک بود قطره فلج اطفال را نداشت و بردیمت اوین تا واکسنهات زده بشه بسیار شلوغ بود معطل شدیم تا نوبتمون شد یه کوچولو گریه کردی ولی زود آروم شدی دکتر گفت ممکنه دتا دو روز تب داشته باشی و برای جلوگیری از تب شدید برات استامینوفن تجویز کرد و من هر 6 ساعت دو برابر وزنت بهت می دادم  تب کردی ولی خوشبختانه بالا نبود و اذیت نشدی اما بی حال بودی که این هم طبیعی بود . چهار ماهگیت مصادف بود با اومدن خاله یلدا  که فقط به خاطر دیدن تو میومد  و من و مامان همه چیز رو آماده میکردیم و بی ...
2 دی 1392

شب یلدا

یک شب قبل از رسیدن شب یلدا یعنی 29 آذر ماه خاله منیر هم به  مناسبت شب یلدا و هم باز نشستگی  همه فامیل رو دعوت کرده بود رستوران ساحل و همه دور هم گذروندیم و تو هم خیلی خوشگل شده بودی دختر نازم و من از عکاس خواستم تا چند تا عکس ازت بگیره  و من و بابایی هم باهات عکس گرفتیم. فردا شب منزل عمو جلال دوباره شب یلدا رو بر گذار کردیم و من کلی با خاله یلدا بازی کردم و در ضمن اینقدر خوراکی های جور واجور دیده بودم که دست و پام گم کرده بودم نمی دونستم کدوم بخورم. ...
1 دی 1392

تجربه اولین غذا برای آرشیدا

دکتر مقدادی پزشک متخصص آرشیدا دیگه براش حریره بادوم و لعاب برنج  را به عنوان وعده غذایی تجویز کرد و من از روزی5 قاشق شروع کردم و به روزی 20 15 قاشق رسوندم آرشیدا چقدر این غذا رو دوست داره و اولین بار که بهش دادم چنان با اشتها می خورد که انگار داره چلو کباب می خوره. خدا رو شکر آرشیدا اشتهای خوبی تو خوردن غذا داشت و اصلا بد غذا نبود و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم .یک دلیله دیگه که من بابتش هر روز شکر گذارم آروم و خوش اخلاق بودن آرشیداست از بدو تولد تا الان آروم بود و شبها راحت می خوابید هیچ اذیتی نداشت و حتی تا 5 صبح حتی برای خوردن شیر هم بیدار نمی شد و من بعضی اوقات نگران می شدم که نکنه از حال بره روزها هم راحت می خوابید و خوب...
25 آذر 1392

تولد 88 سالگی بابا اکبر

چه شب خوبی بود آرشیدا به عنوان کوچکترین عضو فامیل در جشن تولد بزرگترین فرد فامیل شرکت کرده و خیلی بهش خوش گذشت بابا اکبر 88 ساله شد .امیدوارم سالیان سال سایشون بالای سرمون باشه. بابا بزرگها و مامان بزرگها برکت خونه هستند و وجودشون بهونه ای برای دور هم جمع شدن و شاد بودن. من ومامانی و بابا اکبر من همراه بابا اکبر و عزیز ...
10 آذر 1392