9 ماهگی
وزن: 800/9 کیلو گرم قد: 68 سانتی متر کارهایی که در این سن انجام می دادم:چهار دست و پا راه می رفت و میز و مبل و لبه هایش را می گرفت و بلند می شد و چند قدمی هم راه می رفت – چون هنوز قدرت تکلم نداشت جیغ می کشید و با جیغ زدن منظور و خواسته اش رو مطرح می کرد – دستش رو به نشانه خداحافظی تکان می داد و اولین باری که بای بای کرد همین سن بود – کلاغ پر بازی می کرد و لی لی حوضک – قاشق غذا خوری را برای اولین با ر در دستش نگه می داشت و گاهی توی دهان من می گذاشت و بهم غذا می دادو بعد سرش رو تکان می داد و می گفت به به این یکی از کارهای با مزه و خنده دارم بود – خیلی خوش اخلاق و خوش رو هست و بسیار بازیگ...
نویسنده :
شیدا و حسام
16:08
اولین روز کاری من و مامان
اولین روز کاری مامان بعد از 9 ماه مرخصی آغاز شد خیلی دلهره داشتم از بابت نگهداری آرشیدا تا الان بیشتر از 3 ساعت از هم دور نبودیم و بدتر از همه اینکه خیلی بهم وابسته بودیم و آرشیدا چون هنوز شیر خودم رو می خورد خیلی به سینم وابسته بود و موقع خوابیدن باید حما شیر می خورد. ساعت کاریم از 8 صبح بود تا 4 بعد از ظهر و یکساعت فرجه برای شیر دادن داشتم که سعی می کردم اون 1 سشاعت را صبح ها استفاده کنم چون آرشیدای نازم تو این 9 ماه ادت کرده بود تا ساعت 10 صبح می خوابید و اصلا دلم نمیومد که از خواب ناز بیدارش کنم .خاله مهین قبول کرده بود که کوچولوی نازم رو نگه داره. سارا و مهسا خیلی آرشیدا رو دوست داشتند و از زمان تولد خیلی میومدن پیشش و با روحیات و...
نویسنده :
شیدا و حسام
15:55
دل نوشته های یک مادر
روزها یکی پس از دیگری می گذشت و تو هر روز بزرگ و بزرگتر می شدی ومن گذر زمان رئ احساس نمی کردم هر وقت به صورت معصوم تو نگاه می کردم چهره خدا رو می دیدم و تازه می فهمم که منظور از وجه الله یعنی چه و با خودم زیر لب به خدا تبریک می گفتم بابت آفرینش چنین موجوده زیبا و با هوشی . کوچولوی ناز مامان تو ذره ای جدا شده از وجود خدایی که قراره در دامان من و بابا پرورش پیدا کنی و من امیوارم بتونم بعنوان یک مادر به رشد و تعالی تو در این دنیای فانی مثمر ثمر باشم و وظیفه مادریم را ه نحو احسن انجام دهم .به قول عمو جلال تو وقتی مادر می شی دینت رو به پدر و مادرت ادا کردی و نسبت به پدر و مادرت حقی به گردنت نیست چرا؟ چون این قانون طبیعته که زحماتی رو که پدرا...
نویسنده :
شیدا و حسام
15:40
هشت ماهگی
14 فروردین آرشیدا 8 ماهش تموم شد و وارد ماه 9 شد تازه تونسته بود سینه خیز بره و برای برداشتن اشیاء از روی زمین اینقدر خودش رو زمین می کشید تا بتونه اون چیز رو برداره و چقدر خوشحال می شد که این کارو می کرد انگار اورست فتح کرده بود وزن و قدش نرمال بود و قتی برای چکاپ ماهیانه بردمش پیش مقدادی دکتر اینو بهم گفت وزنش:5/800 و قدش65 سانتی متر. دور سر و سینه هم طبیعی و نرمال بود خدا رو شکر. آرشیدا کوچولو از همین ماه رقصیدن و تکان دادن دستهایش را یاد گرفته بود و تا موزیک پخش می شد شروع می کرد به رقصیدن و خیلی قشنگ و ریتمیک دستها و پنجه هاش رو تکون میداد همه عاشق رقص قشنگت بودن مخصوصا وقتی النگو توی دستهات بود گوله نمک بودی دختر نازم .با روروئک خیلی...
نویسنده :
شیدا و حسام
15:2
نوروز 93 با آرشیدا کوچولو
نوروز امسال رنگ و بوی بهتری داشت چون خانواده دو نفره ما 3 نفره شده بود و این اولین بهار عمر دختر قشنگمون بود که به شادی جشن گرفتیم. دید و بازدید رفتیم ، سفر رفتیم و چه لحظات خوشی رو کنار هم در تعطیلات عید گذروندیم . عکس هارو برات میذارم که بعدا بزرگ شدی از دیدنش لذت ببری. ...
نویسنده :
شیدا و حسام
15:1
اولین عروسی
امشب عروسی مهسا دختر عمه بابا حساممه و من تیپ زدم و به همراه مامان و بابا با کلی ناز و عشوه میریم عروسی این اولین عروسی عمرمه که میرم و حسابی هم بهم خوش می گذره و بیشتر فامیلهای پدریم تو این عروسی می بینم.عکسم ببینین چقدر خوش تیپم. اینم من و مامانی و بابایی در شب عروسی. ...
نویسنده :
شیدا و حسام
2:24
تولد آراد
آراد کوچولو اول فروردین به دنیا اومده بود ولی چون روز اول عید معمولا همه گرم دید و بازدید بودند و لحظه سال تحویل بود عمه بهناز تولد آراد رو 15 روز زودتر گرفت من امروز 7 ماهه می شدم و جشن تولد یکسالگی آراد مصادف شده بود با 7 ماهگی بنده. خیلی بهم خوش گذشت و کلی من و آراد رقصیدیم و بادکنک بازی کردیم با هم شمع فوت کردیم و سرمون هم کلاه گذاشتند چه کلاه بزرگ و قشنگی. عکس هاش براتون می ذارم تا حالش ببرین. ...
نویسنده :
شیدا و حسام
15:0
جشن دندونی
آرشیدا چند روزی بود که بی قراری می کرد و لثه هاش هم متورم و سفت شده بود و دندون بالاش یه سفیدی زده بود قاشق که زدم دیدم تق صدا داد خوشحال شدم از اینکه دخترم اولین دندونش در حال در اومدنهگاهی سرش داغ می شد و گاهی هم بی قراری می کردو آب دهانش خیلی می ریخت و حتی ژاهای دختر کوچولوی ما هم کلی سوخته بود . طبق یک سنت قدیمی می گفتند باید آش دندونی بپزی تا دندون راحتتر و بی درد تر در بیاد. من چون همیشه عاشق جشن و شادی بودم تصمیم گرفتم به مناسبت این روز قشنگ یه جشن دندونی ترتیب بدم تا همیشه در خاطره ها بمونه و از همه مهمتر خاطره قشنگی بشه برای آرشیدا کوچولو که وقتی بزرگ شد و عکس های اونروز رو دید لبخند به روی لبای قشنگش نقش ببنده . جشن دندونی ج...
نویسنده :
شیدا و حسام
14:59