آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

سفر ده روزه با آرشیدا

رفتن به اداره، بچه داری و خانه داری حسابی خسته ام کرده بود البته دختر نازنینم حضور تو در زندگی ما پر از لذت و شادابی بود اما فشار کار اونهم بعد از 9 ماه مرخصی بسیار خسته کننده بود .هر روز صبح باید تو را می بردم خونه خاله مهین و بعد از ظهر هم میومدم دنبالت و این هم برای من خسته کننده بود و هم برای تو اما همه این سختیها ذره ای از لطف و محبت خاله مهین رو کم نمی کرد و من باز هم مدیون زحماتی که برای تو می کشه هستم. با بابایی تصمیم گرفتیمکه یه سفر دو ، سه روزه به یزد داشته باشیم آخه مامان صدیقه و عمه بهناز هم می رفتند می خواستیم هم خستگیمون در بره و هم سری به اقوام بابایی بزنیم به خصوص بابا حسن که بی صبرانه منتظر دیدنت بود. این اولین سفرت به یزد ...
15 خرداد 1393

9 ماهگی

  وزن: 800/9 کیلو گرم قد: 68 سانتی متر کارهایی که در این سن انجام می دادم:چهار دست و پا راه می رفت و میز و مبل و لبه هایش را می گرفت و بلند می شد و چند قدمی هم راه می رفت – چون هنوز قدرت تکلم نداشت جیغ می کشید و با جیغ زدن منظور و خواسته اش رو مطرح می کرد – دستش رو به نشانه خداحافظی تکان می داد و اولین باری که بای بای کرد همین سن بود – کلاغ پر بازی می کرد و لی لی حوضک – قاشق غذا خوری را برای اولین با ر در دستش نگه می داشت و گاهی توی دهان من می گذاشت و بهم غذا می دادو بعد سرش رو تکان می داد و می گفت به به  این یکی از کارهای با مزه و خنده دارم بود – خیلی خوش اخلاق و خوش رو هست و بسیار بازیگ...
15 ارديبهشت 1393

اولین روز کاری من و مامان

اولین روز کاری مامان بعد از 9 ماه مرخصی آغاز شد خیلی دلهره داشتم از بابت نگهداری آرشیدا تا الان بیشتر از 3 ساعت از هم دور نبودیم و بدتر از  همه اینکه خیلی بهم وابسته بودیم و آرشیدا چون هنوز شیر خودم رو می خورد خیلی به سینم وابسته بود و موقع خوابیدن باید حما شیر می خورد. ساعت کاریم از 8 صبح بود تا 4 بعد از ظهر و یکساعت فرجه برای شیر دادن داشتم که سعی می کردم اون 1 سشاعت را صبح ها استفاده کنم چون آرشیدای نازم تو این 9 ماه ادت کرده بود تا ساعت 10 صبح می خوابید و اصلا دلم نمیومد که از خواب ناز بیدارش کنم .خاله مهین قبول کرده بود که کوچولوی نازم رو نگه داره. سارا و مهسا خیلی آرشیدا رو دوست داشتند و از زمان تولد خیلی میومدن پیشش و با روحیات و...
13 ارديبهشت 1393

دل نوشته های یک مادر

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و تو هر روز بزرگ و بزرگتر می شدی ومن گذر زمان رئ احساس نمی کردم هر وقت به صورت معصوم تو نگاه می کردم چهره خدا رو می دیدم و تازه می فهمم که منظور از وجه الله یعنی چه و با خودم زیر لب به خدا تبریک می گفتم بابت آفرینش چنین موجوده زیبا و با هوشی . کوچولوی ناز مامان تو ذره ای جدا شده از وجود خدایی که قراره در دامان من و بابا پرورش پیدا کنی و من امیوارم بتونم بعنوان یک مادر به رشد و تعالی تو در این دنیای فانی مثمر ثمر باشم و وظیفه مادریم را ه نحو احسن انجام دهم .به قول عمو جلال تو وقتی مادر می شی دینت رو به پدر و مادرت ادا کردی و نسبت به پدر و مادرت حقی به گردنت نیست چرا؟ چون این قانون طبیعته که زحماتی رو که پدرا...
25 فروردين 1393

هشت ماهگی

14 فروردین آرشیدا 8 ماهش تموم شد و وارد ماه 9 شد تازه تونسته بود سینه خیز بره و برای برداشتن اشیاء از روی زمین اینقدر خودش رو زمین می کشید تا بتونه اون چیز رو برداره و چقدر خوشحال می شد که این کارو می کرد انگار اورست فتح کرده بود وزن و قدش نرمال بود و قتی برای چکاپ ماهیانه بردمش پیش مقدادی دکتر اینو بهم گفت وزنش:5/800 و قدش65 سانتی متر. دور سر و سینه هم طبیعی و نرمال بود خدا رو شکر. آرشیدا کوچولو از همین ماه رقصیدن و تکان دادن دستهایش را یاد گرفته بود و تا موزیک پخش می شد شروع می کرد به رقصیدن و خیلی قشنگ و ریتمیک دستها و پنجه هاش رو تکون میداد همه عاشق رقص قشنگت بودن مخصوصا وقتی النگو توی دستهات بود گوله نمک بودی دختر نازم .با روروئک خیلی...
17 فروردين 1393

نوروز 93 با آرشیدا کوچولو

نوروز امسال رنگ و بوی بهتری داشت چون خانواده دو نفره ما 3 نفره شده بود و این اولین بهار عمر دختر قشنگمون بود که به شادی جشن گرفتیم. دید و بازدید رفتیم ، سفر رفتیم و چه لحظات خوشی رو کنار هم در تعطیلات عید گذروندیم . عکس هارو برات میذارم که بعدا بزرگ شدی از دیدنش لذت ببری. ...
5 فروردين 1393