آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

خاطرات دوران جنینی

1391/10/11 11:54
نویسنده : شیدا و حسام
134 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

 

من قراره تمام خاطرات دوران جنینی را تا تولد بازگو کنم اما چون هنوز زبان گفتن ندارم مامانم زحمت می کشه و از زبان مادرم خاطراتم رو تعریف می کنم.تازه 4 هفتم بود که مامانی فهمید منو بارداره و کلی مامانی و بابایی خوشحال شدن و شادی کردن. من اما هیچ احساسی نداشتم چون هنوز خیلی خیلی کوچک بودم شاید اندازه سر سوزن اما کم کم داشت زندگیم در رحم مامان شکل می گرفت. هنوز ارتباطی با مامانم حس نمی کردم و مامانم هم هیچ حسی نسبت به من نداشت.من در فضایی آبکی رشد می کردم . 6 هفته و 4 روزم که شد مامان رفت سونوگرافی تا از بودنم مطمئن بشه قلب کوچکم در حال زدن بود و ضربان داشت سن واقعیم هم 5 هفته و 4 روز بود وای که چقدر مامانی از بودنم خوشحال شد و گریه کرد .اما من اینقدر کوچولو بودم که هنوز درکی از احساس نداشتم و احساس مامان رو نمی فهمیدم. کم کم ارتباطم با مامانم برقرار شد و از همین موقع بود که شروع به اذیت کردنه مامانی کردم هی حالشو بد می کردم تا بفهمه منم هستم .اما من میدونستم که با همه شیطنتهایی که می کنم مامانی خیلی خیلی منو دوست داره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)